پگاه روزگار نو _________

مؤسسه فرهنگی هنری ___

پگاه روزگار نو _________

مؤسسه فرهنگی هنری ___

آخرین نظرات
  • ۳۰ شهریور ۹۴، ۱۸:۵۹ - زهرا
    سلام

۲۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

دکتر مهدی معین زاده


مراد از فلسفه علم قاره‌ای چیست؟

«فلسفه‌ی علم قاره‌ای» چندان بحث متعینی نیست. مقصود ما از این عنوان، طرح آراء برخی از مهم‌ترین فیلسوفان منتسب به این فلسفه درباره‌ی علم است. در این کلاس، بحث ما محدود می‌شود به بررسی نگاه «هایدگر»، «هوسرل» و «گادامر» به علم و معرفت علمی.

نخستین گشایش ما به عالم، در نظر هایدگر

بحث را با هایدگر آغاز می‌کنیم. هم در هایدگر متقدم و هم در هایدگر متأخر، آموزه‌هایی مرتبط با علم و ارائه‌ی درکی که ما را به نوعی فلسفه‌ی علم رهنمون سازد وجود دارد. ما مشخصاً کتاب «هستی و زمان» و مقاله‌های «پرسش از تکنولوژی»، «عصر تصویر جهان» و «چیز چیست؟» را مورد بررسی قرار می‌دهیم.
هایدگر در کتاب «هستی و زمان» بیان می‌دارد که نخستین گشایش ما به عالم، گشایشی پردازش‌گرانه است.
پردازش (به آلمانی Besorgen و به انگلیسی Care) واجد سه دسته معنی است. اول: ترتیب‌دادن، فیصله‌دادن، روی چیزی کارکردن، مرتب‌کردن و دوم: نگرانی، همّ، دل‌شوره‌ی چیزی را داشتن و سوم: منتظر بودن و پاییدن. این پردازش در واقع نوعی مواجهه‌ی پراتیکبا اشیاء و متضمن معنای «بشو آن‌چه هستی» می‌باشد.

دکتر مهدی معین‌زاده ، فلسفه علم قاره‌ای

مثلاً اتاق اولاً برای ما سکونت‌افزار است، سد آب‌افزار است، چکش کوبیدن‌افزار است و... . هایدگر می‌گوید یونانی‌ها به شئ «پراگماتا» (Peragmata) می‌گفتند یعنی در نظر آنان عمل در اساس شئ بود. لذا مواجهه‌ی اولیه‌ی ما با عالم مواجهه‌ای پراتیک است و بعد وقتی «افزار» کارآشوب شد، به نحو اشتقاقی مواجهه‌ی تئوریک پیدا می‌

 

کنیم.
در نظر هایدگر عالم، مجموعه‌ی اعیان نیست بلکه مجموعه‌ی ابزارهاست. یعنی مثلاً اتاق، قبل از آن‌که یک مکان متعین باشد، یک سکونت‌افزار است. هر شئ‌ای پیش از آن‌که Object باشد کارافزار است. ابزار بودن ریشه در نشانه‌‌بودن دارد. پس عالم نه مجموعه‌ی اعیان بل مجموعه‌ی نشانه‌هاست.
در نظر هایدگر «وجود» از آغاز فلسفه فراموش شده و ما با «موجود» مواجهیم. او برای تبیین عالم و آنچه در آن «هست» مثالی می‌زند و آن این‌که پیکان (→) آن‌گاه محقق شده است که خود را نشان ندهد بل نگاه را معطوف به مقصد کند. و از این منظر به «هستی» هستندگان می‌پردازد و دو نوع هستی را معرفی می‌کند: یکی «تودستی» (به آلمانی zuhandenheit و به انگلیسی ready to hand) یعنی هستی به مثابه‌ی آماده بودن برای اشاره و نشان دادن وجود و دیگری «فرادستی» (به آلمانی vorhandenheit و به انگلیسی present at hand) یعنی هستی به مثابه‌ی بودن برای نشان دادن خود. در نظر هایدگر، هستی در معنای اول، اقرب گشایش ما به عالم است و در معنای دوم یک هستی نابه‌جا و غیراصیل می‌باشد که از عینیت اشیاء فراتر نمی‌رود. از این منظر «علم» تقرب به عالم هست اما اصیل‌ترین تقرب ما به عالم نیست. یعنی ما به لحاظ علمی تقربی به عالم پیدا نمی‌کنیم.

روایت هایدگر از تغییر مفهوم زمان و مکان

هایدگر سپس به مفهوم بودن-در-عالم (به آلمانی Sein-in-der welt و به انگلیسی Being-in-the world) پرداخته و برای توضیح مفهوم «در» می‌گوید که در آلمانی قدیم به جای in از innan استفاده می‌شده که علاوه بر جنبه‌ی مکانی، مشتمل بر مفهوم مأنوس‌بودن، عادت‌داشتن و سکنی‌گزیدن نیز بوده است. وقتی صرفاً جنبه‌ی مکانی مطرح باشد فقط می‌توان از دوری و نزدیکی و از متر و سانتی‌متر صحبت کرد اما گونه‌ی دیگری از «بودن-در-عالم» مطرح است که ناظر به «رخصت وجود» است، ناظر به نشان‌دادن علتی است که به اشیاء شأن وجود می‌بخشد. از این منظر تعیین‌کننده‌ی دوری و نزدیکی، مکان اشیاء نیست و چه بسا نزدیک‌ترین اشیاء (به لحاظ مکانی) دورترین آن‌ها (به لحاظ توجه) باشد. مثلاً عینک نزدیک است در عین حال دورترین است چون هیچ‌گاه به آن نگاه نمی‌شود و اساسا مراد از عینک، دیدنِ خود عینک نیست. یا وقتی به ساعت نگاه می‌شود مراد، نفس دانستن ساعت نیست بلکه پردازشی منظور است یعنی یا برای کاری زود است یا برای کار دیگری دیر است یا موقع کاری است. مثلاً وقتی به دوستی در چند قدمی می‌رویم، آسفالت زمین به ما نزدیک‌تر است اما فی‌الواقع این دوست ماست که نزدیک است چون اساساً مقصود ما دوست است.
«دازاین» به نحوی «زداینده‌ی دوری» در عالم حضور دارد. «Dasein» یعنی «وجود ِ آن‌جایی»، یعنی وجودی که این‌جا نیست و شما به هر جایی که نگاه می‌کنی در آن موقع وجود در آن‌جا قرار دارد. این متضمن نوعی قصور ذاتی دائمی دازاین از چیزی است. «وجود آن‌جایی» نحوه‌ی وجود هستندگانی است که ویژگی‌های انسان دارند.
اما چگونه مکان از آن مفهوم به این درک متری و سانتی‌متری رسید؟ هایدگر روایتی از این تغییر در عصر جدید دارد: دکارت با تفکیک جسم از ذهن، «جسم» را تلازم جوهر داد. یعنی «جسم» آن حقیقت مستقل و باقی و ایمن از زوال و آن امر قائم به ذاتی است که برای وجود داشتن به هبچ امر دیگری نیازمند نیست. دکارت گفت که هر چیزی برای جسم، عرض است به جز امتداد. در نظر او جهان، شئ ممتد است. وقتی امتداد دارد قابل اندازه‌گیری است و لذا معروض ریاضی قرار می‌گیرد. در ریاضیات است که اتقان داریم، یقین داریم، ایمن از شک هستیم، با حکم‌های قطعی و ایمن از زوال سر و کار داریم.
این روایت هایدگر است از ریاضی دیدن عالم در عصر جدید. او به تلویح ریشه‌ی این نگاه را نوعی ترس می‌داند، ترس از دست دادن.

سید مهدی ناظمی


فلسفه سینما

فلسفه سینما یا فلسفه فیلم رشته‌ای نسبتاً جدید به نظر می‌رسد که پیش از ورود به مسائل آن، ما را با این پرسش روبرو می‌سازد که فلسفه فیلم چه «رشته‌ای» است؟ آیا می‌توان گفت فلسفه فیلم، مثلاً مانند فلسفه اخلاق عبارت است از پرسش‌هایی فلسفی درباره‌ی اخلاق و به شاخه‌های چنین و چنان تقسیم می‌شود؟ آیا می‌توان مانند برخی، فلسفه فیلم را بر اساس تقسیم‌بندی پیشینی به «فلسفه مضاف بهسید مهدی ناظمی ، فلسفه سینما معرفت» و «مضاف به غیر معرفت» فهمید؟
پرسش‌هایی از این دست وقتی جدی‌تر می‌شود که مشاهده می‌کنیم رشته‌هایی رقیب در کنار فلسفه فیلم حضور دارند که فلسفه فیلم لازم است بودن خود را با توجه به این رقیبان جاافتاده و با سابقه، توجیه کند. مهم‌ترین آن‌ها فلسفه هنر و نظریه فیلم است. پرسش‌ها زمانی جدی‌تر می‌شود که دریابیم اصلاً لفظ واحدی هم برای آن چه فلسفه فیلم می‌خوانیم وجود ندارد: فلسفه فیلم، فلسفه سینما، فیلموسوفی، مطالعات فلسفی درباره‌ی فیلم، تعامل فیلم و فلسفه و... .
بنابراین شاید بهتر باشد با مراجعه‌ی انضمامی به شکل‌گیری رشته فلسفه فیلم، موضوع فلسفه فیلم را مجدداً ارزیابی کنیم. فلسفه فیلم، با همین الفاظ، اصطلاحی است که بیش‌تر فیلسوفان تحلیلی و به ویژه آمریکاییان علاقه‌مند به علوم شناختی طرح کردند. باید دقت داشت که این ابداً به این معنا نیست که تا قبل از طرح آن‌ها فلسفه حضوری در تولید سینمایی یا در نظریه فیلم نداشته باشد. اما باید پرسید چه چیز باعث شد که اصطلاح فلسفه فیلم توسط آن‌ها طرح گردد؟
در دیدگاه آن‌ها، که مهم‌ترین ایشان نوئل کرول است، نظریه فیلم اروپایی اعم از کلاسیک و متأخر، روندی را آغاز کرده بود که در این روند دیگر مجالی برای طرح نقطه‌نظرات فیلسوفان علاقه‌مند به علوم شناختی باقی نمی‌ماند. بنابراین باید از سوی نظریه فیلم شکل مناسبی بر اساس علوم شناختی بگیرد، از سوی دیگر فلسفه به‌مثابه معاضد نظریه فیلم، بدون آن که مسائل جدیدی ایجاد کند، به حل معضلات نظریه فیلم بپردازد.
پاسخ کامل‌تر را زمانی درمی‌یابیم که بدانیم فلسفه فیلم به این معنا در برابر چه گرایش‌هایی در اروپا قرار می‌گیرند. برخی از این گرایش‌ها، نظریه‌پردازان کلاسیک مانند آرنهایم، کراکائر، آیزنشتاین، بازن و ... هستند که نگاه واقع‌گرا یا ذات‌گرا به سینما دارند و معتقدند سینما دارای ویژگی‌های خاصی نسبت به سایر گونه‌های هنری یا رسانه‌ای است. فیلسوفان فیلم سعی می‌کنند با تحلیل منطقی گفتارهای این نظریه‌پردازان در جامعیت یا مانعیت تعاریف آن‌ها خدشه ایجاد کنند و بعد تعاریف نحیف‌تری را پیشنهاد دهند.

 

دکتر مهدی معین‌زاده


چیستی علوم انسانی

علوم انسانی به هیچ روی، امری از پیش متعین نیست. یعنی اگر ما فرض کنیم که یک حوزه‌ی کاملاً مشخص از معرفت، با اهداف معین و روش خاص وجود دارد که به آن علوم انسانی گفته می‌شود، اشتباه می‌کنیم. ماهیت علوم انسانی از همان ابتدا امری مناقشه برانگیز بوده است. اینکه علوم انسانی همچون علوم طبیعی است و روش های علوم طبیعی در علوم انسانی نیز جاری هستند یا امری است متفاوت از علوم طبیعی، همیشه مورد بحث بوده است.


رویکرد طبیعت‌گرایی یا پوزیتیویسم در علوم انسانی

متداول‌ترین و رایج‌ترین تلقی که از علوم انسانی وجود دارد، تلقی طبیعت‌گرایانه یا پوزیتیویستی است. در این رویکرد علوم طبیعی الگوی علوم انسانی قرار می‌گیرد. یعنی پس از توفیقات چشمگیر علوم طبیعی در عرصه‌ی معرفت، دانشمندان به این فکر افتادند که همان الگوی علوم طبیعی را می‌توان در مورد علمی که انسان را مورد مطالعه قرار می‌دهد، استفاده کرد. در علوم انسانی، فقط عوامل مؤثر در یک پدیده، متعدد و متفاوت هستند وگرنه روش همان است و آگوست کنت از فیزیک اجتماعی صحبت کرد. در اینجا روش علمی همان روش علوم طبیعی بوده است. علوم طبیعی هم علومی قیاسی-قانونی بودند، یعنی یک جمله‌ای به عنوان یک جزء گفته می‌شد (که این جزء از طریق مشاهده به دست می‌آمد). این جزء در کنار دیگر مشاهدات تعمیم داده می‌شد و در ذیل یک گزاره‌ی کلّی قرار می‌گرفت و بعد این گزاره‌ی کلّی در ساختمان یک قیاس منطقی وارد می‌شد.


تاریخ‌گرایی در برابر طبیعت‌گرایی (پوزیتیویسم)

اگر بخواهیم که اولین انشقاق در علوم انسانی را پیش بکشیم باید تاریخ‌گرایی در برابر طبیعت‌گرایی را نام ببریم. اولین وجهی که به آن طبیعت‌گرایی می‌گویند این بود که الگوی آن الگوی علوم طبیعی است. وقتی با رویکرد قیاسی-قانونی به انسان نظر می‌شود، در واقع انسان را موجودی ثابت فرض کرده‌ایم. اساساً بر علوم طبیعی تاریخ نمی‌گذرد (مثلا آب هزارها سال همان آب است). متعلق علوم طبیعی امری تدکتر مهدی معین‌زاده ، فلسفه علوم انسانیاریخ‌مند نیست اما در مورد انسان انواع بحث‌ها در مورد تاریخ‌مندی زده شده است. در واقع انسان دارای ذات و ماهیتی ثابت نیست.
چیزی دیگری که باعث تفاوت دو رویکرد می‌شود، وجود اراده در انسان است. تعبیر دیگر این است که عنصر اراده در انسان را اگر از جهان حذف کنیم، جهان تابع جبر علّی می‌شود و همه جا متعلق علوم طبیعی می‌شود. با در نظر گرفتن اراده، علم دیگری لازم می‌شود که با علوم طبیعی متفاوت باشد.
یک دلیل بسیار عمیق تفاوت علوم انسانی و طبیعی در رویکرد تاریخ‌گرایی این است که اعمال انسان معنی‌دار هستند. یعنی یک عمل انسانی در شرایط متفاوت معناهای متفاوتی دارند که باید فهمیده شوند. در علوم طبیعی جبر علّی حاکم است ولی در علوم انسانی علیت وجود ندارد. به گزاره‌ای که علیت را برای ما بیان کند، تبیین گفته می‌شود. در علوم طبیعی ما تبیین می‌کنیم و در علوم انسانی ما فهم می‌کنیم، زیرا در علوم انسانی ما با معنا، سروکار داریم.


چهار رویکرد به علم انسانی

با توجه به رویکرد تاریخ‌گرایی می‌توان 4 عنوان را ذکر کرد:
اول. علم انسانی به مثابه‌ی علم تاریخی:
بررسی و مطالعه‌ی امری که ماهیتی ثابت دارد به‌طور ماهوی با بررسی و مطالعه‌ی امری که در صیرورت و منزلی از منازل خود است، فرق می‌کند. در علم انسانی به مثابه‌ی علم تاریخی، هم متعلق علم (یعنی انسان) را تاریخی می‌انگارند و هم خود علم انسانی را تاریخی می‌بینند.
دوم. علم انسانی به مثابه‌ی علم اخلاقی:
که به سه دلیل علم انسانی، علمی اخلاقی است:
الف: به این دلیل که علم انسانی را اراده‌ی انسان قوام می‌بخشد، پس می‌توان علم انسانی را علم اخلاقی دانست.
ب: علم انسانی به نوعی متکفل تعالی انسان است. در منظر مکتب فرانکفورت، علم انسانی متکفل رهایی‌بخشی است. به نوعی یک طنین تعالی در علم انسانی وجود دارد.
ج: نظر ارسطو در باب اخلاق:
در نظر افلاطون اخلاق عبارت بود از رسیدن به گزاره‌ی کلّی اخلاقی. یعنی اخلاق یک امر ذهنی و گزاره‌ای کلّی بود. در نظر ارسطو گزاره‌ی کلی ابتدای اخلاق نبود بلکه ابتدای آن وضعیت جزئیه‌ای بود که انسان با آن روبه‌رو می‌شود. افلاطون گزاره‌های کلّی داشت و با قیاس، وضیت کنونی را «مصداقی» از گزاره‌ی کلّی می‌دانست. اما از نظر ارسطو اخلاق از «مورد جزئی» شروع می‌شد. اخلاق در نظر ارسطو معرفتی بود که با امر جزئی شروع می‌شد. در مورد اینکه امور جزئی در اخلاق ارسطو چگونه نحوه‌ی تلقی ما از علم انسانی را عوض می‌کند، گادامر می‌گوید بیاییم این تصور از علم انسانی که باید یک امر قطعی را بگوید، بشکنیم. این امر برای علوم طبیعی است و از آن نشأت می‌گیرد.
سوم. علم انسانی به مثابه‌ی علمی غیر قانون‌بنیاد:
یعنی علوم انسانی به دنبال قانون نیست بلکه روایت‌گری از موارد موجود است. در واقع اگر علوم انسانی علمی جزئی است، لذا غیر قانون‌بنیاد است.
چهارم. علم انسانی به مثابه‌ی علم روحی:
در متون آلمانی، علم انسانی با واژه‌ی Geist به معنای روح وجود دارد. مهم‌ترین کاربرد این واژه‌ی آلمانی در فلسفه‌ی هگل بوده است. هگل روایت می‌کند که یک ایده یا روح مطلق، در مقابل ماده‌ی مطلق وجود داشته است که هر دو کاملاً مطلق و خالص بودند. در مسیر تاریخ این روح ابتدا ازخودبیگانه می‌شود و با ماده مواجهه پیدا می‌کند و از خودش بیرون می‌شود. تاریخ چیزی نیست جز رفع ازخودبیگانگی و رسیدن دوباره‌ی روح به خودآگاهی. روح در این معنا چیزی نیست جز این سیر و این به معنای تعالی انسان است و در این معنا علوم انسانی، علوم روحی است زیرا متکفل تعالی انسان است.

استاد یوسفعلی میرشکاک


تجلی اندیشه و هویت قوم ایرانی در شعر فارسی

تاکنون، چند نفر از جمله هرمان اته آلمانی، ادوارد براون انگلیسی، بدیع‌الزمان فروزانفر و ذبیح‌الله صفا متعرّض تاریخ ادبیات ما شده‌اند. در هیچ یک از این تاریخ‌های ادبیات‌، دین، اندیشه‌ی دینی، نسبت ما با عالم غیب و مذهب، مطرح نشده است.
قوم ایرانی در این هزار و چهارصد سال و اندی، به نحوی شکل گرفته است که تمام آنچه در روح و روان این قوم رسوب کرده، با اسلام، هم‌تافت و یگانه است. این یگانگی، با دو ویژگی خاص، به عنوان آیین شهریاری و آیین پهلوانی گره خورده است. آیین پهلوانی فقط آیین قهرمانی نیست، بلکه به این معناست که کسی جان خود را کف دست می‌گذارد و از شریعت و شاستری که مجری آن شاستر، شاه و شهریار است، دفاع می‌کند.
عمده‌ی آنچه یک دانشجوی علاقمند باید به دنبالش باشد، این است که هویت ویژه‌ی قوم ایرانی در شعر او متجلّی شده است. این ویژگی‌ها را در شاهنامه می‌بینیم. وابستگان خلفای بنی‌عباس، هر آنچه را به نحوی به این هویت برمی‌گشته و متوجه این هویت بوده است، از بین بردند. با این تصور که دیگر، کسی این کارها را دنبال نمی‌کند و تمام می‌شود، اما فردوسی این کار را انجام داد و پیروز شد. برخلاف رودکی که همه‌ی منظومه‌هایش را از بین بردند. ما نمی‌دانیم در «آفرین‌نامه»‌ی ابوشکور بلخی چه بوده است، یا رودکی «کلیله‌ودمنه» را چگونه به نظم درآورده است اما مسلماً منظرش، منظر فاطمی بوده است؛ یعنی همین اندیشه‌ای که همه‌ی ما در آن غوطه‌ور هستیم.
تمام ادیان، حول این دو محور؛ یعنی آیین شهریاری و آیین پهلوانی می‌چرخناستاد یوسفعلی میرشکاک ، تاریخ ادبیات ایران ( سبک خراسانی )د. شهریار، مجری احکام الهی و دین و شریعت، و پهلوان در خدمت این آیین بود. واسطه‌ی این دو، طبقه‌ی موبد و روحانی و برهمن بودند. هیچ‌کدام از ادیان، به اندازه‌ی اسلام، این دو را با هم جمع نکرده است. پیغمبر اسلام (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، جنگاور و شهریار است. نمایند‌گی آیین شهریاری، از پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به دختر ایشان منتقل می‌شود؛ نماینده‌ی آیین پهلوانی، نیز مولا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است. این نماینده با آن دختر، ازدواج می‌کند. این دو میراث، هم‌تافت می‌شوند و یکی پس از دیگری، به ائمه و آقا بقیه‌الله (علیهم‌السلام) می‌رسند که انتهای تاریخ است. فردوسی با پیشینه‌ای که داشته، توانسته است تفکر قوم ایرانی را در شاهنامه به نظم درآورد، بدون اینکه نامی از تشیع ببرد. جز چند اشاره به عنوان چراغ که علامتند. از جمله:
            یقین دان که خاک پی حیدرم/ بر این هستم و هم بر این بگذرم
مسلماً این تفکر، قبل از فردوسی، به شکل هنجارمند از ائمه (علیهم‌السلام) به قوم ایرانی منتقل شده بود و قوم ایرانی برای انتقال این اندیشه، نظام اساطیر پیش از اسلام را، که خواه ناخواه بنیاد دینی داشته است، به کار می‌گیرد. بنده معتقدم، تمام اساطیر عالم، بنیان دینی دارند و اصلاً اسطوره، بقایای دینی است که از هنجار خود خارج شده باشد. آن‌هایی که دانایی و آگاهی کافی دارند، می‌توانند دوباره، این حاشیه را به متن برگردانند و اسطوره را در خدمت دین قرار دهند و این کاری است که فردوسی می‌کند.
همین آیین به شکل قلندرانه‌اش، در شعر سنایی مشاهده می‌شود. سنایی اولین کسی است که عرفان اسلامی یا به عبارت دقیق‌تر، عرفان شیعی را مطرح می‌کند. آنجا آن شهریار، پیر و آن پهلوان، قلندر است. اندیشه‌ی سنایی غزنوی به عطار منتقل می‌شود و دامنه‌اش وسعت بیشتری پیدا می‌کند. البته حدّت و شدّت آن کمتر است و اندک‌اندک، توجه‌اش به وحدت وجود و وحدت شهود، معطوف می‌شود. در منطق‌الطیر می‌گوید: «مجمعی کردند مرغان جهان/ آنچه بودند آشکارا و نهان» و هر مرغ، صفتی از صفات نفسانی است. وحدت وجود حرف پیچیده‌ای نیست. نیازی به «اناالحق» گفتن و این قضایا ندارد. پیر و مرید، قلندر و پیر مغان، پهلوان و شهریار، همه یکی هستند. این میراث در آثار مولانا، بسط و نشر بیشتری پیدا می‌کند. مولانا می‌گوید: «زین همرهان سست عناصر دلم گرفت/ شیر خدا و رستم دستانم آرزوست». مولا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) چه شباهتی با رستم دارد که عارف بزرگی مثل مولانا، این دو را در کنار یکدیگر، قرار می‌دهد؟ قدمای ما، به شدت، نسبت به این مسائل، حساس بودند و می‌دانستند چه می‌گویند. برای بینش بشر گذشته، این مطرح نبود که فلان چیز واقعیت داشته یا نداشته است؛ بلکه تحقّق این حقیقت، در ساحت نفس انسان، مهم بود.
چطور می‌شود که این اندیشه‌ها، از مولانا با قدری تخفیف بیشتر در آثار سعدی ـ در آثار سعدی بیشتر رنگ اخلاقی پیدا می‌کند ـ و از آثار سعدی به افق حیرت‌انگیز غیرقابل‌تصور؛ یعنی دیوان خواجه‌ی شیراز منتقل می‌شود. حافظ چگونه به این مقام رسیده است، چطور توانسته اندیشه‌ی سینمایی فردوسی را به تغزّل تبدیل کند. بعد از حافظ، بیدل تفکر این قوم را مطرح می‌کند، آخرین حلقه هم آقای معلم دامغانی است که با رندی خاصی از انتشار دیوانش، ممانعت می‌کند. این نسبتی است که ما توانسته‌ایم با حقیقت اسلامی و وجه نبوی و علوی‌اش برقرار کنیم.
تاریخ‌های ادبیات موجود، به مشارب و مآخذ عطار یا سنایی کاری نداشته است. از چشم‌انداز مستشرقین، نگاه کرده است؛ یعنی ادبیات ما را مرده می‌دیدند. بنده معتقدم ما هنوز نمرده‌ایم.
رو‌به‌روی این اندیشه و سیر تاریخی، صورت دیگری وجود دارد که از سوی دربار سامانیان شروع شده بود. اندیشه‌ای که مخالف اندیشه‌ی شیعه است و سعی می‌کند، شاه غزنوی و خلیفه‌ی بغداد را ولی امر، معرفی کند. فرخی، عنصری، عسجدی و... نماینده‌ی این اندیشه‌اند. اما اندک‌اندک، زوال پیدا می‌کند. جالب است بعد از صفویه، و در ارتجاعی ادبی با نام سنت بازگشت، سعی می‌کنند این قضیه را احیا کنند. از صفویه به بعد، مشکلی در ادبیات ما پیش می‌آید. اینکه دیگر ما تقابل تسنّن و تشیّع را نداریم. به جای تقابل امام معصوم، و شاه غزنوی و سلجوقی و خوارزمشاهی، تقابل شریعت و طریقت مطرح می‌شود یعنی فی‌المثل در این سرزمین، به این بسنده می‌شود که شعر دینی در حد مرثیه و مدح و منقبت، مطرح باشد. چون دیگر کسی روبه‌رویمان نیست و ناخواسته، به سطح سیر می‌کنیم. ادبیات سطحی می‌شود. مرثیه‌ای که محتشم کاشانی سروده، کار بسیار ارزشمندی است، اما آن اندیشه را ندارد، فقط مرثیه و عزاداری است.
آن وجه فکری و اندیشمندانه، به هند منتقل می‌شود. ادب، ادب پارسی است اما پایگاهش در هند آشکار می‌شود. اندک‌اندک از طالب و سلیم به صائب می‌رسیم و صائب سکوی پرشی برای مولانا عبدالقادر بیدل دهلوی می‌شود، بیدل می‌فرماید:
            سعی بشری گرچه کمال انجامست/ در کنه علی سعی خیال خام است
            جز عجز آنجا نمی‌توان بردن پیش/ چون عالم ذوالجلال و الاکرام است
            بیدل رقم خفی جلی می‌خواهی/ اسرار نبی رمز ولی می‌خواهی
            خلق آینه است نور احمد دریاب/ هر فهم اگر فهم علی می‌خواهی
ظاهر قضیه این بود که سنی شافعی است. مذهب امام شافعی برای شیعیان و اهل تقیه، پناهگاهی بود.
جز همین خاندان و چهارده تن، سری در عالم نیست. مظاهر رازها، این‌ها هستند. این مطلب، رشته‌ی تسبیح تاریخ ادبیات ماست. در متون عرفانی ما هم، با همین قضایا مواجهیم. تشیع و تصوف، گاهی ظاهراً متعارض هم بوده‌اند اما باطناً همدیگر را تقویت می‌کردند. البته این را می‌دانیم که حتی خلفای بنی‌عباس بعد از مأمون، به ویژه بعد از عصر غیبت، سعی می‌کردند، رو‌به‌روی اندیشه‌ی شیعی دستگاه‌های رسمی راه بیندازند.

دکتر محمدحسین رجبی


وقایع دوره‌ی خلافت خلفای اول تا سوم

در این جلسه، به وقایع بعد از رحلت رسول خدا در عربستان می‌پردازیم و نحوه‌ی به خلافت رسیدن عمر و عثمان را بیان می‌کنیم.


مخالفان خلافتدکتر محمدحسین رجبی ، تاریخ اسلام ابوبکر

اول. اصحاب برگزیده‌ی پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و جمعی از بنی‌هاشم:
تنها 12 نفر از اصحاب به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) وفادار ماندند: سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، زبیر، خالدبن سعیدبن عاص (از انصار) و ابوالهیثم ابن تیهان، خزیمه ابن ثابت، ابوایوب انصاری، عثمان بن حنیف انصاری، سهل بن حنیف، براء بن عازب انصاری (از مهاجرین).
البته طرفداری بنی‌هاشم از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بیشتر از تعصب قومی بود مانند پسران ابی‌لهب.
دوم. گروهی از خزرج:
اینان به طرفداری از سعدبن عباده مخالفت می‌ورزیدند. سعدبن عباده تا زنده بود با ابوبکر بیعت نکرد. در اواسط دوره‌ی خلافت عمر به شام رفت و به طرز مشکوکی در آنجا کشته شد.
سوم. بنی‌امیه و بنی‌زهره:
این افراد با ابوبکر مخالفت کردند ولی جانشینی را معرفی نکردند. بنی‌امیه در خانه‌ی عثمان متحصن شدند و بنی‌زهره در خانه‌ی عبدالرحمن‌بن عوف. اما بعد از مذاکراتی که عمر با عثمان و عبدالرحمن داشت، این دو نیز با ابوبکر بیعت کردند.


واکنش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به بیعت مردم با ابوبکر

امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) سعی در براندازی مسلحانه حکومت ابوبکر نمود. ایشان به همراه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) به در خانه‌ی اصحاب و به ‌ویژه انصار می‌رفت و به آنان بیعت خود در غدیر خم را یادآوری می‌کرد. حضرت با ایشان قرار گذاشتند که فردا صبح آن روز با سرهای تراشیده بر سر قرار آیند که گفته‌اند به غیر از همان صحابه‌ی خاص، کسی نیامد. در نتیجه حضرت نتوانستند اقدامی عملی کنند.
12 نفری که در خانه‌ی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) متحصن شده بودند، تصمیم گرفتند که در مسجد، برای دفاع از حق حضرت، با ابوبکر احتجاج کنند. در جلسه‌ای ابتدا خالد بن سعید بر ابوبکر که بالای منبر بود خطاب کرد که این جایگاه حضرت علی (علیه‌السلام) است و بعد یکی پس از دیگری در رسای ایشان صحبت کردند و دلائل مختلف ارائه کردند. ابوبکر که نتوانست از خود دفاعی کند، به خانه رفت و در خانه ماند اما باز هم مردم که دیدند ابوبکر برای خواندن نماز به مسجد نمی‌آید، با حضرت بیعت نکردند و بعد از سه روز، عمر به منزل ابوبکر رفت و او را به مسجد آورد.
البته حضرت علی (علیه‌السلام) طبق توصیه‌ای که پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرموده‌ بودند، بعد از رحلت ایشان، طی سه روز قرآن را جمع‌آوری کردند که به اندازه یک بار شتر بود. اما خلیفه حاضر به قبول آن نشد چراکه آن قرآن حاوی تفاسیر آیات توسط پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و به خط حضرت علی (علیه‌السلام) بود که این تفاسیر، به نفع خلفا نبود.


دوران خلافت ابوبکر

بیشتر دوران خلافت ابوبکر به مبارزه با پیامبران دروغین، استقلال‌طلبی‌ها و جنگ‌های دیگر گذشت. با وفات پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) قبائل مختلف حاضر به پرداخت زکات نمی‌شدند و خالد بن ولید با لشکرکشی به نقاط مختلف، قبائل و پیامبران دروغین را سرکوب می‌کرد. یکی از این پیامبران دروغین تا نزدیکی مدینه نیز آمد و خلیفه به زحمت توانست او را شکست دهد. یکی از علل سکوت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در مقابل ابوبکر، همین وضع نابسامان عربستان بود.


جانشینی عمر بن خطاب

ابوبکر کمی قبل از وفات، به سراغ عثمان و عبدالرحمن فرستاد و به آن‌ها وصیت کرد که عمر بن خطاب خلیفه شود. هنوز زنده بود که وصیتنامه‌ی او را مبنی بر جانشینی عمر در مسجد خواندند. مردم با این انتخاب مخالفت کردند و طلحه به نمایندگی از مخالفان پیش ابوبکر رفت اما وی اهمیتی به این اعتراض‌ها نداد.


جانشینی عثمان

عمر 10 سال خلافت کرد و نهایتاً به‌دست ابو لؤلؤ که غلامی عجم بود و از او به دلیل تبعیض عرب و عجم خشمگین بود، زخمی شد و پس از مدتی درگذشت. قبل از مرگ گفت: اگر ابوعبیده جراح زنده بود او را خلیفه می‌کردم؛ اگر سالم‌بن عبید زنده بود او را خلیفه می‌کردم. چون آن‌ها فوت کرده‌اند شورایی 6 نفره با حضور امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، عثمان، عبدالرحمن‌بن عوف، طلحه، زبیر و سعدبن ابی وقاص تشکیل داد.
شروط عمر برای شورا:
• خلیفه باید از میان آنان و توسط آنان تعیین شود.
• اگر کسی در شورا شرکت نکرد، کشته می‌شود.
• اگر آرا مساوی شد، کسی که عبدالرحمن به او رای داده، خلیفه است.
• اگر اقلیت شورا رأی شورا را نپذیرفتند، کشته شوند.
• اگر شورا موفق به تعیین خلیفه نشد، هر 6 نفر کشته شوند.
از ترکیب شورا کاملاً مشخص است که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) انتخاب نخواهد شد. اما حضرت چاره‌ای جز شرکت در آن را نداشت. هدف عمر این بود که بگوید به حضرت فرصتی برای خلیفه‌شدن داده است اما او خود نخواسته که خلیفه شود. همچنین او را مجبور به پذیرش جانشین خود کند. همچنین در این شورا، به عبدالرحمن اعتباری بالاتر از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داده شده است و طلحه و زبیر نیز که تا آن روز امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بسیار بالاتر از خود می‌دانستند، همشأن حضرت قرار گرفته بودند و این، انعقاد نطفه‌ی جنگ جمل بود.

دکتر محمدحسین رجبی


وقایع بعد از رحلت رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله)

هدف از برگزاری این دوره، توجه به سیره‌ی سیاسی و عملکرد ائمه (علیهم‌السلام) در قبال وقایع زمان خود است تا بتوانیم از آن‌ها برای وقایع این دوره عبرت بگیریم چراکه قول و فعل ایشان برای ما حجت است.
با رحلت حضرت رسول (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مسلمانان دچار دو دستگی شدند، منشاء این دو دستگی در ابتدا سیاسی و برای خلافت و جانشینی بود اما بعدها عقیدتی و فکری نیز شد و باعث ظهور فرقه‌های مختلف در جهان اسلام شد.

دکتر محمدحسین رجبی ، تاریخ اسلام


رحلت رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله)

پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) اندکی قبل از وفات، سپاهی را به فرماندهی جوانی به اسم اسامه‌ بن زید برای جنگ موته، تشکیل داده و دستور داد همه جزء قلیلی از بنی‌هاشم سپاه را همراهی کنند؛ حتی متخلفان را لعنت کرد. با این کار، مدینه در زمان فوت ایشان خلوت شده و زمینه برای حاکم شدن امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) مناسب می‌شد. اما قبل از حرکت سپاه حال پیامبر (علیه‌السلام) رو به وخامت رفت. خبر به سپاه رسید و سپاه متفرق شد و تأخیر اسامه در حرکت سپاه مزید بر علت شد. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) وفات یافت ولی عمر اجازه نداد که خبر آن در شهر پخش شود. ابتدا فردی را به روستای سنح فرستاد که ابوبکر در آنجا بود. وقتی که ابوبکر به مدینه رسید، عمر پذیرفت که حضرت وفات یافته‌اند و خبر پخش شد.


دلایل مخالفت با جانشینی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)

قریش از 40 تیره تشکیل شده بود که تیره‌های برتر آن بنی‌هاشم، بنی‌امیه، بنی‌مخزوم، بنی‌زهره، بنی‌عبدالدار، بنی‌سهم، بنی جمح و بنی‌اسد بودند چنانکه عمر بن خطاب گفته بود که رسالت برای بنی‌هاشم کافیست و خلافت باید در قریش بچرخد. همچنین قریشی‌ها از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کینه داشتند چرا که حضرت تنها در جنگ بدر 36 نفر را کشته بود که بستگان مهاجرین کنونی بودند.
انصار کینه‌ای از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نداشتند بلکه چون می‌دانستند که مهاجرین جانشینی او را نخواهند پذیرفت، می‌خواستند قبل از مهاجرین برای جانشینی پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) اقدام کنند و خود به این مقام برسند.


حادثه‌ی سقیفه

سقیفه به معنی سقف کوتاه است و قبایل عرب تا قبل از ظهور اسلام، برای برقراری جلسات سری خود چنین مکان‌هایی داشتند. سقیفه‌ی بنی ساعده که نام آن در تاریخ اسلام مشهور است، مربوط به تیره‌ی بنی‌ساعده از قبیله‌ی خزرج بود. این مکان از زمان هجرت پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به مدینه، تعطیل شده بود؛ چرا که مسلمانان دیگر امر پنهانی نداشتند و مسجد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) محل شور و تصمیم‌گیری شده بود.
اهالی مدینه که انصار نام گرفتند از دو قبیله‌ی اوس و خزرج بودند. سعدبن معاذ رئیس اوس و سعدبن عباده رئیس قبیله‌ی خزرج بود. معاذ در جنگ خندق شهید شد و سعدبن عباده رئیس کل انصار شد.
پس از رحلت پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، انصار در سقیفه جمع شدند و جانشینی را به بحث گذاشتند. سعدبن عباده در آن مجلس گفت که ما بودیم که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کمک کردیم تا اسلام گسترش یابد لذا جانشینی حق ماست و نه مهاجرین. در ابتدا پیشنهاد جانشینی به خود او شد.


بیعت با ابوبکر

ابوبکر، عمر بن خطاب، ابوعبیده‌ی جراح و عبدالرحمن بن عوف و به روایت برخی مغیره بن شعبه، افرادی از مهاجرین بودند که وارد سقیفه شدند. بعد از بحث‌هایی که صورت گرفت، ابوبکر با بیان اینکه اگر جانشین از اوسی‌ها باشد، خزرجی‌ها مخالفت خواهند کرد و اگر از خزرجی‌ها باشد اوسی‌ها؛ بر اوضاع مسلط شد و گفت که عمر و ابوعبیده لایق جانشینی‌اند. آن‌ها نیز خود ابوبکر را شایسته دانستند. بشیر بن سعد که از خزرج بود، شتابزده برای بیعت با ابوبکر شتافت و در پی آن دیگران نیز بیعت کردند.
اجتماع سقیفه به سمت مسجد حرکت کردند تا بیعت را علنی کنند و این کار انجام شد در حالی که حضرت امیر (علیه‌السلام) مشغول به انجام مراسم دفن حضرت رسول (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود.

سال 1382 بود که تلنگرِ حاصل از سؤال «ما چگونه ما شدیم؟» چند دانشجو را گرد هم جمع آورد.

اگر بخواهیم همه‌ی تاریخ این مؤسسه را فشرده کنیم باید بگوییم همه‌ی فعالیت‌های مختلف ما با این سؤال معنا پیدا می‌کند که: آینده‌ی این مرزوبوم با فرهنگ و تاریخی که داشته و مواجهه‌ای که با غرب پیدا کرده و انقلابی که در سال 57 رخ داده است، چگونه باید ترسیم شود و راه رسیدن به آینده از کجا می‌گذرد؟ مسائلی که با آن دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، چگونه باید فهم شود و برای گذر از این مسائل چه باید کرد؟

در پاسخ به این مسائل علم و بخصوص علوم انسانی جایگاهی خاص پیدا می‌کرد و همین ما را به سمت پرسش از خاستگاه و جایگاه علم کشاند و بالطبع در این کشش، فلسفه‌ی علم نیز اهمیتی خاص پیدا می‌کرد.

ردّ اطلاق علم که در این دوره بواسطه‌ی ظهور پست‌مدرنیسم در غرب نیز پذیرفته شده است، در قدم اول حیرانی و سرگردانی خاصی را برای ما به ارمغان آورد که برای گذر از مشکلات در عرصه‌ی اجتماعی، به چه چیز و به کجا باید متمسک شد. این بود که با کوله‌باری از سؤالات، سراغ اندیشه‌های مختلف می‌رفتیم و می‌رویم و در این رفتن‌ها برخی اندیشه‌ها ظرفیت‌های فراوان و برخی کم‌ظرفیت‌‌بودنشان را به رخ کشاندند و البته آنچه که تجربه‌ی این چندسال به ما آموخت این بود که باید پرسید و تأمل کرد؛ تنها چیزی که هیچ‌گاه نباید از آن غفلت کرد.

اما این پرسش و تأمل چه زمانی اصیل و صحیح اتفاق می‌افتد و دچار ساده‌اندیشی و شتاب‌زدگی نخواهد شد؟ پرسش و تأمل آن زمان محقق می‌شود که ما بدانیم در کجای تاریخ هستیم، یعنی به خودآگاهی تاریخی برسیم؛ چیزی که هر اندیشمندی در هر تخصص و رشته‌ای به آن نیازمند است و متأسفانه به‌وضوح در همه جا، جای خالی آن حس می‌شود. شاید بتوان موانعی که مانع از نیل به خودآگاهی تاریخی ما شده است را در «بخشی‌نگری»، «تخصص‌گرایی افراطی» و «عدم کل‌نگری» خلاصه کرد. تخصص‌گرایی افراطی در رشته‌های مختلف موجب می‌شود بسیاری از اهالی علم و اندیشه بدون نیاز به فهمِ مبانی و فلسفه‌ی هر علم، گمان کنند که می‌توانند در آن علم صاحب‌نظر بشوند و این در حالی است که همین علم غربی، فرزند مادری بنام فلسفه‌ی غرب است؛ ما اراده‌ تحولِ در ظاهر می‌کنیم بی‌ آنکه دغدغه‌ی‌ رجوع به باطن داشته باشیم. جالب است که در مقابل، بسیاری از دانشجویانی که فلسفه می‌خوانند نیز چون کاملاً بریده‌ از مسائل و بی‌توجه به نسبت این تفکر با علم و تمدن غربی، فلسفه می‌خوانند، کاری از پیش نمی‌برند و کم‌تر راجع به مسائل اجتماعی و عینی حرفی برای گفتن دارند. نکته‌ی‌ خیلی عجیب آنکه بسیاری از دغدغه‌مندان علوم انسانی، اطلاعاتی بسیار اجمالی از «فرهنگ» و «تاریخ» این مرزوبوم دارند! چند نفر از صاحب‌نظران علوم انسانی از تفکر دینی‌ای که سال‌ها نه در فلسفه که در ادبیات و هنر ما جریان و سیلان داشته باخبرند؟ چگونه می‌خواهیم بدون فهم درست وضعیت کنونی‌مان که وابسته‌ به فهم درست «غرب»، «اسلام»، «ایران» و «انقلاب اسلامی» است، ادعای فهم و حل مسائل جامعه را داشته باشیم؟ 

اینگونه شد که در «روزگار نو» تصمیم گرفتیم بستری فراهم کنیم تا هنر، تفکر و علم «ایران» و نیز «غرب»ی که با آن مواجه هستیم، مورد بازخوانی قرار گیرد.

logo

باشد که زمانه‌‌ی روزگاری دیگر فرا برسد ...